سرگرمی جک دانستنی همه چی این جا هست... دیدنش مجانیه! این جا که جای خوبی نیست برای قایم شدن فیل ام جان! by: Elissambura آدم یا نمیرد، یا اگر مرد سنگ قبرش معلوم باشد. قبر مثل خانه آدم است. خانه اگر شماره و پلاک نداشته باشد، آبروریزی است. تازه بعضی ها خیلی به در و دیوار خانه می رسند. بعضی سنگ قبرها مرمرند. بعضی ها از بقیه بلندترند. شعر و خط و نقاشی دارند. این ها بیشتر حال می دهند. چون غیر از دوست ها و آشناها، آدم های غریبه هم می روند بالای سرشان و فاتحه می خوانند. *عقرب های کشتی بمبک، فرهاد حسن زاده فکر می کنم اگر خواب نبود، زندگی خیلی بد و کسل کننده می شد. چون نصف آرزوهای ادم تو خواب برآورده می شود. *عقرب های کشتی بمبک، فرهاد حسن زاده فکر می کنم اگر خواب نبود، زندگی خیلی بد و کسل کننده می شد. چون نصف آرزوهای ادم تو خواب برآورده می شود. *عقرب های کشتی بمبک، فرهاد حسن زاده آموزش خواندن، روشن کردن آتش را می ماند؛ هر واژه که بر زبان رانده می شود، یک اخگر روشن کننده است. ویکتور هوگو در کتاب بینوایان همیشه دلم می خواست مثل دو تا ادم حسابی، از همین پدر و فرزندهایی که توی فلیم ها دیده بودم، بنشینم و حرف بزنیم. دلم می خواست بدانم چی به چی است و ما کجای این روزگار هستیم. دلم می خواست از رازی که در سینه داشتم و داشت خفه ام می کرد حرف بزنم. فکر می کردم آدم یا نباید راز داشته باشد، یا اگر هم داشته باشد نباید توی سینه نگه دارد. فکر کردم راز هم مثل گاز است و شاید آدم را خفه کند. *عقرب های کشتی بمبک، فرهاد حسن زاده ما برای خودمان یک باند درست کرده بودیم. باند عقرب. بالاخره هر کس توی این دنیا یک دلخوشی ای دارد. دلخوشی خیلی خوش ما پاتوق مان بود که خیلی با حال بود. راسیاتش ما یک کشتی داشتیم که مال خودمان بود.اسمش را نهاده بودیم،بمبک. روزهای وسط هفته که کار و کاسبی خربا بود و از مرده ها چیزی نمی ماسید، می رفتیم بمبک و صفا می کردیم. بمبک یک لنج چوبی بی صاحب بود که لنگر انداخته بود به امان خدا کنار شط بهمنشیر. یعنی بی صاحب بی صاحب هم نبود. خبر داشتیم که مال عبدالرحمن بنی قوچ بود که شنیده بودیم به خطار ادم کشی افتاده زندان. آن هم زندان ابد. ما هم از صدقه سری زندان ابد آن ادم کش، صاحب یک کشتی بودیم که نه موتور داشت، نه بادبان. فقط بهترین جای دنیا بود برای مان. * عقرب های کشتی بمبک، فرهاد حسن زاده عقرب های کشتی بمبک ( رمان نوجوان) فرهاد حسن زاده نشر افق صبح زود در کلاس باغ باغبان به شاخه ها و برگ ها و سبزه ها درس آب می دهد زنگ بعد، آسمان باز می کند کتاب ابر را درس آفتاب می دهد در کلاس باغ یک نفر همیشه دیر می رسد این صدای پای اوست! باز هم دویده است باد باز هم نفس نفس زنان رسیده است! *پشت صحنه دلم، حسین تولایی درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]()
![]() |
|||
![]() |